موج دلشدگي

بهروز توكلي

نشسته است پشت ميز . تلفن ها هر چند گاهي زنگ مي زنند، پس از برداشتن گوشي و صحبت كردن، چيزي روي تكه كاغذي يادداشت مي كند . آخرين تلفن را جواب مي دهد و مي چرخد به سمت چپ كه اتاقي است با درب باز، داخل اتاق دختري با روپوش سرمه اي پشت ميزي ايستاده و دارد ورق هايي را در زونكن قرار مي دهد . به دختر نگاهي مي اندازد و
مي پرسد: «سوسن جون ساعت چنده؟»
دختر كاغدي را پس از سوراخ كردن در زونكن مي گذارد و سر بلند مي كند و پاسخ
مي دهد:«چي شده، عاشق شدي؟ رو ديوار روبروت كه ساعت است چرا از من مي پرسي ؟
سر برمي گرداند، به ساعتٍ روي ديوار مقابلش نگاه مي كند و زمزمه مي كند:
«اَه… اين ساعت هم چهار نعل جلو مي ره» دوباره به دخترٍ داخل اتاق نگاه مي كند و
مي گويد:«سوسن جون مي شه چند لحظه بيايي اينجا؟
سوسن همانطور كه زونكن را مي بندد از پشت ميز مي چرخد و مي آيد طرفش، نزديكش
مي ايستد و مي پرسد:« چيكار داري شهزاد جون احضارم كردي؟
دختر خم مي شود كيفش را از زير ميز برداشته روي زانو مي گذارد و جواب مي دهد:« نيگا كن كسي نياد موهام بهم ريخته است» بعد درٍ كيف را باز مي كند بعد از كنار زدن كاغذهاي داخل كيف بروس با آيينه كوچكي را خارج مي كند، به اطراف نگاه كرده روسريش را باز مي كند تكاني به موهاي كوتاهش مي دهد آيينه را مقابل صورت گرفته تند تند موهايش را بروس
مي كشد، بروس و آيينه را داخل كيف انداخته روسريش را سر مي كند . سوسن به اتاق
بر مي گردد . باز هم به ساعت نگاه مي كند، بند كيف را به شانه انداخته از پشت ميز بيرون
مي آيد، داخل اتاق مي رود . سوسن زونكن ديگري را مقابلش روي ميز گشوده مشغول بايگاني كردن نامه هاست، در سمت ديگر اتاق سمانه پشت ميزش در حال نوشتن نامه است دختر در حالي كه موهاي جلوي پيشاني را به زير روسري مي فرستد مي گويد:« خب بچه ها من
مي رم بيرون» سوسن با خنده اي مي پرسد :«به به با كسي قرار داري؟ پس ما چي؟ پاسخ
مي دهد:« گفته بودم كه محل كارٍ آقاي تهامي نزديكٍ قراره داستانم را كه درست كرده بياره
محل كارش .» يك ساعت وقت ناهار دارم ميرم داستان رو بگيرم . سمانه خودكارش را
مي گذارد روميز و مي پرسد:«ناهار چي؟» جواب مي دهد:« بيرون يك سالاد مي خورم .» سمانه نگاهي به سوسن انداخته مي گويد:« خب بعضي ها مي تونند خانم بيرون ناهار مي خوره ما اينجا بايد ساندويچ سق بزنيم . سوسن جواب مي دهد :«خب جونم تو هم مي خواستي نويسنده بشي تا داستانت رو كسي درست كنه تو هم بري بيرون ناهار بخوري اگه بجاي نامه اداري نوشتن داستان مي نوشتي الان تو هم رفته بودي . خدا شانس بده چي بگم اگه يه كم ذوق نويسندگي داشتيم الان مثل شهزاد جون نونمون تو روغن بود، بعد رويش را مي گرداند طرف دختر و مي پرسد مگه نه شهزاد جون؟ دختر در حال برگشتن مي گويد: بسه سوسن دير شد اون فقط داستانم رو مي خونه و نظرش رو مي ده همين، … چيه حسوديتون شده؟ سمانه خودكار را برداشته مي گويد :«واه واه اينو باش چه پزي مي ده اگه من بخوام يه شبه صد تا داستان
مي نويسم چي فكر كردي؟ فكر كردي فقط خودت مي توني داستان بنويسي؟ دختر در حال خروج از اتاق جواب مي دهد:«خب بنويس جونم، اگه تونستي بنويس» سوسن هم به سمانه نگاه كرده مي گويد شهزاد جون راست مي گه اگه مي توني بنويس شهزاد جون داستان هاش حرف نداره فقط بديش اينه كه عاشقانه نيست من داستان هاي عاشقانه دوست دارم مثل داستان شيرين و فرهاد .
دختر بند كيف را روي شانه جابجا كرده از پله ها پايين مي رود پس از پيمودن طول حياط درٍ كوچه را باز مي كند نگاهي به بيرون انداخته نگاهي هم به كفش هايش مي اندازد .
كفشهاي قرمزش را پوشيده است . مادرش هفته پيش آنها را خريده بود و گفته بود… تو بچه كه بودي كفش قرمز خيلي دوست داشتي اينارو كه پشت ويترين كفاشي ديدم ياد اون موقع افتادم برات خريدم . خوشحال شده بود، چهره مادر را كه بنظر مي آورد لبخندي ميزند و خارج
مي شود . بطرف چپ مي پيچد به ساعتش نظري انداخته بطرف شرق حركت مي كند دختر در حاليكه سرش پايين است و به مقابل پايش نگاه مي كند راه رفتنش را تند مي كند، از مقابل سمت چپ دو جوان نزديك مي شوند، دختر خودش را بسمت راست پياده رو مي كشد . جوانها از سمت چپش رد مي شوند…يكي از آنان بر مي گردد و با صداي بلند مي گويد:
«كفش قرمزي…كلاه قرمزي كجا ميري؟» دو جوان با خنده قدمهايشان را تند مي كنند .
دختر مكث مي كند به سمت چپ مي پيچدو با عصبانيت تشر مي زند:«خفه شو بچه سوسول»
بي اختيار كف دست را روي سر مي گذارد و روسري را عقب مي دهد، طره اي از مويش از نقاب روسري بيرون افتاده حلقه مي شود رو پيشاني، سرش را پايين انداخته براه مي افتد . نزديك رستوراني قدمهايش را كند مي كند عكس نقاشي شده بزرگي از يك سر آشپز با در دست داشتن يك ديسٍ مرغ بريان كه بخار از آن برمي خواست و شيشه رستوران را پوشانده بود
توجه اش را جلب مي كند نگاهي به سر آشپز و مرغٍ داخل ديس مي اندازد . دختر چند لحظه مكث مي كند ، آب دهانش را فرو مي دهد اشتهايش تحريك مي شود . دوباره به ساعتش نگاه مي كند . به خيابان هم نظري مي اندازد . اتومبيل مدل بالايي كنار خيابان ترمز مي كند.
مرد پياده مي شود، صداي بوق و قفل شدن درهاي ماشين بگوشٍ دختر مي رسد .
مرد سي و پنج تا چهل ساله بنظر مي رسد… دسته گلي از گلهاي رنگارنگ در دست چپ و كيف سامسونت هم در دست راست دارد . چشمش به دختر مي افتد كه كنار عكس روي شيشه رستوران ايستاده . دختر با ديدن مرد تعجب مي كند نگاهي به اطراف انداخته آهسته بسمت او حركت مي كند، نگاهي به سرتا پاي مرد مي اندازد موهاي بلند و مرتب كتي برنگ سرمه اي به تن با پيراهني زرشكي با شلوار طوسي و كفش هايي كه برق مي زند . دختر بياد روز اول ديدارش با مرد مي افتد . در كلاس كانون نويسندگان جوان… يادش مي آيد كه آرايش ملايمي كرده بود فقط روژ جگري رنگ با كشيدن مداد دور لبها كه قلوه لب هايش را چشم نوازتر
مي كرد . چشمهاي آبي و درخشانش زير كمانٍ ابروانٍ سياهش، آنفدر به چشم مي خورد كه احتياجي به آراستن نداشت . پيراهني قرمز پوشيده بود با روپوشٍ آبي رنگٍ كوتاه با شلوار چسبان و كفش هاي كتاني دو رنگ قرمز و سرمه اي .
داخل كلاس كه شده بود روسري صورتي رنگش را مرتب كرده بود . مرد داشت درباره داستان و داستان نويسي صحبت مي كرد .
آرام واردٍ كلاس شده بود و با خم كردن سر به مرد كه پشت ميزي كوچك ايستاده بود سلام داده و روي صندلي رديف جلو نشسته بود . پاهاي نازكش را روي هم انداخته روپوش را كشيده بود روي پاها تا زانو . يادش آمد كه مرد در حين صحبت هر چند گاهي خيره نگاهش مي كرد . فهميده بود كه بقول سمانه سگ هاي چشمهاي آبيش، كار خودشان را كرده اند .
هفته هاي بعد هم رفته بود و سري به كانون زده بود . مرد نامش را پرسيده بود با تحصيلاتش را . گفته بود كه:« خيلي دلم مي خواست روزنامه نگاري بخونم نشد…ده سال پيش رفتم سركار. مرد هم پرسيده بودكه از كتاب هايش چيزي خوانده؟ گفته بود نه … مرد دو جلد از
كتاب هايش را هديه اش كرده بود . در صفحه اول كتاب ها نوشته بود «تقديم به شهزادٍ قصه گو با چشمهاي آسماني اش . » امضا كرده بود، «بيژنٍ تهامي» بياد آورد كه پس از چند هفته كه به كانون رفته بود داستانش را داده بود به مرد كه بخواند و نظرش را بگويد، با اين توضيح كه «من چند تا داستان در مجله هاي ادبي چاپ كرده ام» مرد گفته بود « چه خوب چه جالب پس شما سابقه خوبي در نوشتن داريد» يك هفته بعد مرد آدرس محل كارش را با شماره تلفن منزل را داده بود و گفته بود بيايد داستان را بگيرد . محل كار مرد نزديك محل كار خودش بود، پياده هم مي توانست برود . حالا دو باره از سر تا پا نگاهش كرد و به خود گفت:«چه شيك كرده امروز… درست مثل مرداي انگليسي پوشيده مثلٍ جنتلمن ها… چقدر اين عينك دودي بهش مياد . چه خوش تيپ شده چي ساخته…» مرد از روي جوي مي پرد… بسوي دختر مي رود .
«سلام، داشتيد مي رفتيد اداره؟» دختر پاسخ سلام مرد را مي دهد
«بله فكر كردم وقت ناهار بيام، آخه محل كارم با محل كار شما فاصله اي نداره» .
مرد مي گويد:« چه جالب نمي دونستم من هم آمدم براي ناهار همين رستوران، غذاهاش خوبه. شما را كه ديدم تعجب كردم خوشحال مي شم اگه همراه شما ناهار را صرف كنم »
«متشكرم راستش من رژيم دارم ناهار نمي خورم» .
«ول كنيد خانم رژيم چيه، با يكبار كه چاق نمي شيد!
«درسته اما اگه نخورم بهتره… باشه بخاطر شما فقط سالاد مي خورم اشكالي كه نداره؟
«هر جور راحتيد سالاد هم خوبه
مرد دسته گل را مي گيرد طرف دختر و مي گويد «گل برأي گل خانم» لبخندي مي زند . دختر به گلها نگاهي مي كند، با خود مي گويد «چه سليقه اي، چقدر خوشگلند، مي پرسد:«حتما برأي كس ديگري بوده؟ مرد پاسخ مي دهد«نخير من هميشه گل مي خرم امروز سهمٍ شما بود» دختر دسته گل را مي گيرد . گلها را بو مي كند و انگشتش را مي لغزاند روي پرز هاي لطيف گلبرگهاي گل سرخ، مي گويد: «متشكرم، من گلٍ سرخ رو خيلي دوست دارم خيلي خوشگله مگه نه؟
مرد با لبخند جواب مي دهد:«بله درست مثل خودت، خيلي خيلي خوشگله سرخٍ سرخ درست برنگ لبات، دختر در كيقش را باز ميكند و دسته گل را طوري در كيف قرار مي دهد كه گلها بيرون از كيف خود نمايي مي كنند .
دختر مي گويد:« رنگ قرمزٍ گلٍ سرخ بهترين و خوشگلترين رنگ قرمزٍ دنياست شما چه فكر مي كنيد؟ مرد خودش را مي كشد طرف دختر و مي گويد «رنگ قرمز گل و رنگ لباي شما برأي من اهميتي نداره بايد ديد طعمش چطوره، طعم مرباي گل داره يا عسل سبلان؟ دختر خودش را كمي عقب مي كشد و جواب مي دهد: «اگه منظورتون لباي منه بايد بگم ممكنه گرميتون بكنه، اونوقت كورك چركي و عذاب بعدش واويلاست متوجه كه هستيد؟ مرد به اطراف نگاهي مي كند و با صداي بلند مي خندد…
مي گويد:« باشه هر دردي اگه باشه قبول دارم برأي من طعم مهمتر از درده مگه شما رمان
رومؤ و ژوليت رو نخونديد ؟ درد عشق درد لذت بخشي است… مرحم اون درد هم از قديم گفتن عسلٍ، اونم هر دقيقه بايد مز مزه كرد و چشيد .
مرد با گفتن اين حرف خودش را مي كشد نزديك دختر سرش را كمي خم مي كند نزديك صورت دختر و نفس عميقي مي كشد… كمر راست مي كند و مي گويد :
«كريستين ديور گل ياس درست گفتم شهزاد خانم ؟ دختر سرش را عقب مي كشد به اطراف نگاهي مي اندازد و جواب مي دهد:«شما حس بويايي خوبي داريد آقاي تهامي
لبخندي مي زند . مرد كيفش را دست بدست مي كند و مي گويد «درست مثل گربه… با صداي بلند مي خندد .
دختر نگاهش مي كند و با لحن تمسخر آميزي مي گويد اما آقاي تهامي مثل اين كه اشتباه كرديد مرد مي فهمد منظور دختر چيست با خنده اي پاسخ مي دهد:« نه خانم… سگ نه، همان گربه بهتر است مگه نه؟» دختر جواب مي دهد:« هر چي شما بگيد فرقي ندارد .»
مي پرسد:«شما از عطر زنانه خوشتون مي آد آقاي تهامي؟» مرد خودش را مي كشد سمت راست دختر و مي گويد «البته… اما بشرطي كه از بناگوشٍ دختري مثل شما استشمام كنم…
مي خندد .
دختر قدمي بجلو بر مي دارد و پاسخ مي دهد:« فكر نمي كنيد ممكنه رودل بياره» اونوقت بايد عرق نعنا پيدا كنيد . در ضمن كوركٍ چركي نتيجه عسل با عرق نعنا بهم نمي سازند آقاي تهامي بهتره عسل و استشمام عطر را بذاريم برأي بعد احساس مي كنم گرسنه هستم، بعد كمي بلند مي خندد .
دختر بطرف درٍ رستوران حركت مي كند و مي پرسد:«داستان كجاست؟ » مرد كيفش را نشان
مي دهد و مي گويد :« تو كيفٍ بريم تو تقديم كنم» هر دو داخل رستوران مي شوند پشت ميزي
مي نشينند. مرد در كيف را باز مي كند چند برگ كاغذ بيرون مي كشد كاغذ هارا بطرف دختر مي گيرد:«داستان خودتان، با داستان درست شده ، اميدوارم خوب شده باشه، شما دخترٍ
با استعدادي هستيد» دختر با خنده اي مي گويد«البته اگه ترشي نخورم، مي خندد .
مرد هم با خنده مي گويد: نه، بدونٍ شوخي، قلم شيريني داريد . دختر باز هم با خنده
مي گويد: «آخه با بيك نوشتم از قديم گفتند با بيك بنويس كه روونتره» مرد باز هم لبخندي
مي زند و در حالي كه با انگشت كارگر رستوران را صدا مي كند پاسخ مي دهد:«همين طنزي كه داريد مي تواند داستان شما را متمايز كند طنز در داستان بسيار جدي است» خواننده را جذب مي كند ادامه بدهيد شما حتما موفق خواهيد شد .
دختر تشكر مي كند و به گارسون دستور يك سالاد دو نفره مي دهد . مرد هم دستور استيك با قارچ و سالاد مي دهد . دختر كاغذها را لوله مي كند و داخل جيب مانتو مي گذارد .
ناهار را در سكوت مي خورند .
دختر كيفش را برمي دارد و بر مي خيزد . مرد هم كيفش را بر مي دارد و بلند مي شود، بيرونٍ رستوران دختر تشكر مي كند . مرد قبل از خدا حافظي مي گويد:«خوشحال شدم كه دعوتم را قبول كرديد .»
« من هم ممنونم كه دعوتم كرديد.»
مرد خداحافظي مي كند و بسوي ديگر خيابان مي رود… دختر هم بسمت غرب حركت
مي كند، كاغذها را از جيب مانتو خارج كرده نزديك شركت نگاهي به آنها مي اندازد، فكر
مي كند:« برم شركت ببينم چيكار كرده، خدا كنه داستان رو خراب نكرده باشه .»
در را باز مي كند، حياط را طي كرده از پله ها بالا مي رود .
داخل ساختمان رفته پشت ميزش مي نشيند .» مش قدرت از آبدارخانه خارج شده مي آيد كنار ميز مي ايستد و مي گويد:«مبارك باشه خانم ، دختر با تعجب مي پرسد:«چي مش قدرت؟
مش قدرت دستمالي روي شيشه ميز مي كشد و پاسخ مي دهد:«خب ميز خانم مگه متوجه نشديد؟ رييس دستور دادند ميز نو و بزرگ برأي شما بخريم؟ دختر خودش را روي صندلي جابجا كرده مي گويد:««نه مش فدرت كي دستور دادند؟ .
مش قدرت در حال دستما ل كشيدن روي شيشه مي گويد:«مباركه … وقتي باميد خدا عكستون تو مجله چاپ شد جدا كنيد بگذاريد زير شيشه .
دختر باز هم با تعجب مي پرسد :«كدوم عكس كدوم مجله؟» مش قدرت با لبخندي جواب
مي دهد: «همون كه خانم سميع به رييس گفت ديگه . »
دختر مي پرسد:« خانم سميع چي گفت به رييس مش قدرت؟» قدرت كه در حال تميز كردن
تلفن هاست جواب مي دهد: «چند وقت پيش كه برأي رييس چاي بردم اطاقش خانم سميع اونجا بود داشت مي گفت كه شما داستان مي نويسيد و تو مجله ها چاپ مي شه گفت كه بزودي عكستون تو مجله چاپ مي شه . آقاي رييس هم خيلي خوشحال شد و به خانم سميع گفت:«خوشحالم كه يكي از دختراي شركتم نويسنده است، خانم سميع هم گفت حيف كه ميزش كوچيكه اگه بزرگتر بود بهتر مي نوشت . رييس هم گفت قراره ميز همه كاركنان را عوض كنيم ميز خانم شهزاد را مي گم زودتر بيارند، بعد تلفن رو برداشت و به مامور خريد دستور داد اين ميز رو بخرند . مبارك باشه خانم جون من هم يه دختر نوزده ساله دارم تعريفش نباشه دانشگاه مي ره، داستان خوندن رو دوست داره يه دفترچه داره عكسٍ نويسنده هاي خانم رو از مجله ها در مي آره مي چسبونه به دفترچه . به مادرش گفته مي خواد نويسنده بشه، آره
خانم جون، شعر هم مي نويسه دختر خوبيه من كه راضي هستم مادرش هم راضيٍ… وقتي بهش گفتم كه شما نويسنده هستيد پاش رو كرده تو يه كفش كه يه روز بياد شمارو ببينه اجازه
مي ديد؟ دختر لبخندي حاكي از رضايت بر لب آورده جواب مي دهد:« چرا كه نه مش قدرت حتما بيارش خوشحال مي شم» مش قدرت تشكري مي كند و مي رود بطرف آبدارخانه .
دختر كيفش را مي گذارد زير پا كنار پايه ميز فكر مي كند «خدا بگم چيكارت نكنه سوسن، همه شركت رو پر كرده . عكس من تو مجله؟ چه چيزايي گفته اين دختر به رييس .
دختر نگاهي به ميز نو مي اندازد از ميزٍ قبلي بزرگتر است فكر مي كند «خوبه بزرگه جا برأي كامپيوتر هم داره اگه رييس يه كامپيوتر هم برام بخره خوبه چشم اين سمانه درمياد . در ب اتاق پشت سرش هنوز گشوده است و سوسن وسمانه پشت ميزهايشان مشغولند .
دختر كاغذها را روي ميز مي گشايد و رو به اتاق مي پرسد:«كسي زنگ نزد سوسن جون؟ سوسن با شنيدن صداي دختر از پشت ميز برخاسته بطرف درب اتاق ميرود . شانه اش را به چهار چوب در چسبانده مي گويد:نخير خانم خانما كسي زنگ نزد . نگاهش را مي گرداند به اطراف ميز و مي پرسد:«خب خوش گذشت؟ ؟ آقا چطور بودند شهزاد خانم؟ ميز جديد هم مبارك حتما هديه رييسه، مي خندد و ادامه مي دهد، خدا يه جو شانس بده، . دختر با خنده
مي گويد:« آقا رو سر راه ديدم بدك نبود مدلش دوهزار بود . تيپش يكٍ يك… درست مثل انگليسي ها پوشيده بود . نزديك رستوران بوديم داشت مي رفت برأي ناهار دعوتم كرد من هم گشنه بودم دعوت اش را قبول كردم و فقط سالاد خوردم، بعد دسته گل را نشان مي دهد و ادامه مي دهد« اينم پيش غداش بود .
سوسن در حالي كه مي گويد «چه شود» سر برمي گرداند و با صداي بلندي صدا مي زند «سمانه... آهاي سمانه خانم بيا ببين چه خبر شده… دسته گل… رستوران …ميز نو…اوهو بببين خانم چه توري انداخته، بلند شو بيا ياد بگير . سمانه بر خاسته مي آيد و كنار لنگه ديگر در
مي ايستد . ته خودكار را به دندان گرفته نگاهي به دختر و دسته گل كه روي ميز قرار دارد
مي اندازد و در حالي كه نگاهش را به بالا مي دوزد مي گويد«خدايا آخه اينم شد كار چطور
مي شد يه سر سوزن وقتي داشتي شانس قسمت مي كردي به ما هم سهم مي دادي؟ مگه چي مي شد هان؟ آدم خوشگل باشه، هيكل هنر پيشه هارو داشته باشه دو تا سگٍ هار هم توي چشاش بسته باشه، نويسنده باشه…خب معلومه حتما تختخوابش رو با كتاب درست مي كنه و گلهاي سرخ روش پر پر ميكنه و با شاهزاده اسب سفيد سوارش مي رند حجله» سمانه رو
مي كند بطرف سوسن و ادامه مي دهد«دروغ مي گم سوسن جون؟ من كه رفتم از فردا داستان بنويسم شايد يكي هم پيدا بشه برأي من دسته گل بياره . سوسن مي خندد و پشت حرف سمانه را گرفته مي گويد«آخ گفتي سمانه جون راست گفتي نمي دونم خدا وقتي داشت شانس قسمت مي كرد من و تو كجا بوديم؟ دختر نگاهي به سوسن و سمانه انداخته مي گويد:« بس كنيد دخترا چقدر حرف مي زنيد؟ خب اينهمه گل فروشي و مرد تو كوچه ريخته اگه زرنگ هستيد بريد يه مرد تور كنيد تا براتون گل بخره ، شما كه خوب بلد هستيد» . سمانه با خنده جواب
مي دهد «آخه شهزاد جون تورٍ تو بهتره . مردا نمي تونند فرار كنند اگه چند تا داستان به اسم ما بنويسي و چاپ كني شايد ما رو هم تحويل بگيرند و برامون ميز نو بخرند و اينجا بشه گل بارون چطوره؟ دختر مي خندد و مي گويد شايد هم شد رستوران من هم همانطور كه به آقاي تهامي گفتم رژيم دارم به شما هم مي گم زياد تعارف نكنيد به تهامي گفتم كه ناهار نمي خورم . خودش استيك با قارچ خورد اما من فقط سالاد خوردم . دختر با بد جنسي ادامه مي دهد، در ضمن گفته باشم خيلي هم خوش گذشت، قراره رييس هم يه كامپيوتر برام بخره… بعد رو كرد طرف سوسن و پرسيد حالا بگو ببينم كسي زنگ زد يا نه؟ سوسن پاسخ مي دهد: «گفتم كه كسي زنگ نزد» بعد رو مي كند طرف سمانه و مي گويد:«بفرما خانم رفته رستوران خوش گذرونده ما اينجا بايد جوابٍ تلفن هاي خانم رو بديم . سمانه جواب مي دهد:« گفتم كه سوسن خانم خوشگلي هم بد درديه همه دور و برٍ آدم مي پلكند و موس موس مي كنند، خب شهزاد خانم خوشگل نيست كه هست نويسنده نيست كه هست طرف دار نداره كه داره . سوسن پشت حرف سمانه را مي گيرد كه «آره جونم يكيش خودٍ من و رييس… وقتي بهش گفتم كه شهزاد جون نويسنده است و داستانهاش تو مجله چاپ مي شه و قراره باهاش مصاحبه كنند و بزودي عكسش تو مجله هم چاپ مي شه نمي دوني چه ذوقي كرد كله كچلش رو خاروند و گفت خوشحالم كه يكي از دختراي شركتم نويسنده است، بعد دستور داد ميزش بزرگ بشه . منم وقتي كه كتاباش چاپ بشه صدتا صدتا مي خرم بين پسرا قسمت مي كنم .
دختر درحال خواندن با صداي بلند مي گويد:« بس كنيد دخترا بذاريد ببينم با داستانم چيكار كرده» به خواندن ادامه مي دهد، دختر ابروانش درهم مي شود هر سطري را كه مي خواند بيشتر اخم مي كند . خودكار را برداشته روي صفحات خط مي كشد و مي گويد:
«تو رو خدا نيگا كن با داستان من چيكار كرده… اين مردا تا چند تا داستان مي نويسند و چاپ مي كنند مثل اين كه علامه دهر شدند . نيگا كن چيكار كرده… حيف از اون داستان ببين سوسن با داستانم چيكار كرده . سوسن نزديك دختر مي رود، نگاهي به نوشته ها انداخته مي گويد: «كاش زودتر خونده بودي، بجاي سالاد ده تا استيك مي خوردي تلافيش در مي اومد، بعد
مي خندد . دختر كاغذها را مچاله مي كند و آنها را داخل سطل مي اندازد و مي گويد:
« دوباره بايد بشينم بنويسم» . سوسن به پشت ميزش بر مي گردد . زنگ تلفن بصدا در ميايد .
دختر خودش را جلو كشيده گوشي را بر مي دارد«بله بفرماييد» .
صداي مردي بگوشش مي خورد :
«سلام من هستم»
«ببخشيد نشناختم شما؟
من هستم خسرو نشناختي؟
خسرو؟ كدوم خسرو؟
مگه چند تا خسرو ميشناسي؟ راستي اون مرد كي بود جلو رستوران باهاش حرف مي زدي؟ دختر چند لحظه مكث مي كند يادش مي آيد خسرو پسري كه پنج ماه پيش با پدر و عمه اش برأي خواستگاري آمده بودند، برأي دخترها تعريف كرده بود و گفته بود كه پسره جور عجيبي بود خيلي حرف مي زد چرت و پرت مي گفت . پدرش مي گفت چند سال جبهه بوده مي گفت دكترا گقتند اگه زن بگيره خوب مي شه .
يادش آمد كه سمانه گفته بود، تو فاميل اون هام يكي هست، گفته بود كه اونم تو جبهه بوده موجي شده بوده گفته بود كه مواظب باشه موجي ها رواني هستند كاراي عجيب مي كنند، اونم بعد از يه هفته جواب نه داده بوده .
روزي كه جواب نه را به پدر خسرو داده بود خسرو زنگ زده بود و گفته بود من خودم رو
مي كشم . به خدا قسم خورده بود . سمانه گفته بود از اين حرفا زياد مي زنند... موجي ها رواني هستند . دختر فراموش كرده بود و حالا پشت خط بعد ازپنج ماه اين همان خسرو است. پرسيد:« خب چيكار داري؟»
خسرو به حالت عصبي گفت :«پرسيدم اون مرد كي بود مي كشمش هر جا باشه مي كشمش .»
تو مال مني فهميدي؟ دختر با اين حرف خسرو متشنج مي شود و فرياد مي كشد بتو چه كي بود تو غلط مي كني… زندگي خصوصي من بتو مربوط نيست . خسرو هم فرياد مي كشد تو مال مني حق نداري با كسي حرف بزني، من مي كشمش . دختر جواب مي دهد: تو غلط كردي مگه نگفتي خودت رو مي كشي پس چي شد؟ مردٍ روانيٍ ديوانه، كي گفت به من تلفن بزني
برو گمشو، گوشي را محكم روي تلفن مي گذارد .
سوسن و سمانه با فرياد دختر از اتاق خارج مي شوند سوسن مي پرسد:« كي بود شهزاد جون چرا ناراحت شدي كي بود؟ دختر چشمهايش از اشگ نم بر مي دارد سوسن مي رود از روي ميز دستمال كاغذي مي آورد مي دهد دست دختر .
چشمهايش را پاك مي كند و مي گويد:« همون پسره بود همون خواستگار كه گفتم، همون موجي، منو با آقاي تهامي ديده، مي گفت آقاي تهامي رو مي كشه ديوانه است مي ترسم كار دست آقاي تهامي بده» . سمانه دستي به شانه دختر مي زند و مي گويد غصه نخور اونا حرف زياد مي زنند خوراكشون حرف زدنٍ نگران نباش موجي هستند زياد هستند يكي دونفر كه نيست تو اين شهر خيلي ها اينطوري شدند . بلند شو صورتت رو بشور يه چايي بخوري حالت جا مي آد . دختر كيفش را بالا مي آورد آيينه كوچك را از داخل كيف خارج مي كند نگاهي به صورتش مي اندازد، چشمهايش قرمز شده است، نم اشگ را از زير چشمها پاك مي كند و كيف را مي اندازد زير پا و تكيه مي دهد به صندلي .

++++++++
شب كه به خانه مي رسد جريان را به مادرش مي گويد . مادر مي گويد چه پسر پر رويي؟ نگران نباش خب به آقاي تهامي زنگ بزن بگو مواظب باشه . دختر مي گويد بد مي شه مادر خوبيت نداره اما باشه بهش مي گم، بطرف تلفن مي رود شماره آقاي تهامي را مي گيرد چند لحظه صبر مي كند .
«سلام آقاي تهامي من هستم شهزاد»
« آه شهزاد خانم شما هستيد خوشحالم كرديد خانم»
ميتونم بجاي شهزاد گلٍ ياس صداتون كنم؟
دختر لبخندي مي زند، خوشش آمده احساس خوشايندي وجودش را مي گيرد. مي گويد:
«البته بشرطي كه از فكر بناگوش بياييد بيرون»
آقاي تهامي با صداي بلند مي خندد و مي گويد باشه باشه گل ياسٍ نازنين باشه هرچي شما بگوييد من به همون از دور بو كردن قانع هستم بقول معروف وصف العيش نصف العيش دوباره مي خندد .
دختر مي گويد: آقاي تهامي مواظب رودل و كورك باشيد… مواظب خودتون هم باشيد كه قراره كسي شما رو بكشه .
مرد با خنده مي گويد اگر اون قاتل شما باشيد من با كمال ميل حاضرم قلبم را در اختيارتان بگذارم، دختر جواب مي دهد نخير آقاي تهامي اون قاتل گل ياس نيست بعد با خنده ماجرا را تعريف مي كند .
آقاي تهامي با خنده مي گويد «چه موضوعي بهتر از اين . خب بشين اين داستان رو بنويس نگران من نباش بادمجون بم آفت نداره شروع كن دختر… بنويس چه موضوعي بهتر از اين… هم يك داستان نوشتي، هم از مشكلات موجي ها حرف زدي برو دختر خودكار بيك ات رو وردار، عطر كريستين ديور ات رو بزن يه كمي هم روژ به لبات بكش شروع كن به نوشتن نترس بنويس بعد بده من بخونم برو جانم برو… دلم مي خواد تو شهزاد قصه گوي زمان بشي …البته اگه اجازه بدي منم هارون الرشيد زمان بشم و قصه هاي تو رو بخونم و گوش كنم؟»
دختر تشكر مي كند و مي گويد بهر حال مواظب باشيد پسره موجي و روان پريشه بعد
خدا حافظي مي كند و گوشي را مي گذارد .
++++++
دختر رو مي كند طرف مادر و در حالي كه لب پايينش را مك مي زند مي پرسد« مادر جون لباي من خوشگلند؟ مادر مي خندد و جواب مي دهد چي شده خب معلومه به خودم رفته بعد نزديك دختر مي رود و انگشت به سطح سرخ و جگري لبهاي دخترش مي كشد و مي گويد «آره عزيزم مثلٍ غنچه گلٍ سرخ ميمونه .
دختر مادر را در آغوش مي فشارد و مي پرسد«مادر جون تو فكر مي كني لبٍ آدم مي تونه طعم عسل داشته باشه؟ مادر باز هم مي خندد و جواب مي دهد«حتما اين پسرا از لبات تعريف كردند آره عزيزم لباي تو… لباي دختر من بله، حتما طعم مربا و عسل داره اين رو ديگه بايد باميد خدا از شوهرت بپرسي نه از من . مردا طعم هارو خوب ميشناسند .
دختر مادر را مي بوسد .
«ميدونم مادر جون خوب مي دونم مي خواستم توي داستانم بنويسم، راستي نظرت چيه؟
«راستش شهزاد جون من كه نويسنده نيستم خودت بهتر مي دوني اين رو از آقاي تهامي بايد بپرسي .
دختر مي نشيند روي مبل و مي گويد« آره مادر جون اما اشكالش اينه كه اون ميخواد اول بچشه بعد بگه برأي داستان خوبه يا نه، اون مي گه عسل بايد طبيعي باشه اونم عسلٍ سبلان .
مادر مي گويد«اوهو چه خوش سليقه اين جور چشيدن ها دخترم حرومه فقط برأي صاحبش حلاله، اونم بزودي انشاالله .
دختر خودش را روي مبل جمع مي كند و مي گويد «نه مردايي مثل خسرو من با آدماي ديوونه كاري ندارم .
بهروز توكلي
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30276< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي